^^^^^*^^^^^ دوم راهنمایی یه معلم ریاضی داشتیم تیکه کلامش این بود « خدا رو چه دیدی شاید شد » یادم میاد همون سال یکی از بچه ها تصادف کرد و دیگه نتونست راه بره... دیگه مدرسه هم نیومد. فقط یه بار اومد واسه خداحافظی که شبیه مراسم عزاداری بود. همه گریه می کردیم و حالمون خراب بود. گریه مون وقتی شروع شد که گفت به درک که نمی تونم راه برم، فقط از این ناراحتم که نمی تونم بازیگر بشم. آخه عشق سینما بود. سینما پارادیزو رو صد بار دیده بود. سی دی تایتانیک رو اون برای همه ی ما آورده بود. معلم ریاضی مون وقتی حال ما رو دید اون تیکه کلام معروفش رو به اون رفیقمون گفت « خدا رو چه دیدی شاید شد » وقتی این رو گفت همه ی ما عصبی شدیم چون بیشتر شبیه یه دلداری مزخرف بود برای کسی که هیچ امیدی برای رسیدن به آرزوش نداره امشب تو پیج رفیقم دیدم که برای نقش اول یه فیلم با موضوع معلولیت انتخاب شده و قرارداد بسته... مثل همون روز تو مدرسه گریه م گرفت فکر می کنی رسیدن به آرزوت محاله؟!؟ « خدا رو چه دیدی شاید شد » حسین حائریان
..*~~~~~~~*.. ترک کردن را خوب یاد گرفته ام از زمانی که یادم هست مشغول ترککردن بوده ام از اسباب بازی هایم گرفته تا کتانی که دیگر به پایم نمی رفت سن وسالم که بیشتر شد ... دنیا را که کامل تر دیدم فهمیدم فقط من نیستم که ترک میکنم یکی از دوست های دوران دبیرستانم درس خواندن را ترک کرد پدر بزرگم زندگی را ترککرد رفیق قدیمی ام کشور را ترک کرد یکی از پیرمردهای محل آلزایمر گرفت خاطراتش را ترککرد دختر همسایه ی دیوار به دیوارمان همسرش را ترککرد، میگفتند شوهرش ترک نمیکرده... و من فکر میکردم اگر ترکنکنی ترکت میکنند سال ها گذشت اولین بار که دلم برای کسی لرزید با خودم گفتم دیگر هیچ وقت ترک کردن را تجربه نخواهم کرد؛ اما ترک کردن همیشه دست خودت نیست باید تقصیر را گردن سرنوشت انداخت یا شرایط نمیدانم؛ فقطمی دانم گاهی ترککردن تنها راه نجات است از آن روز ها زمان زیادی گذشته این روزها وقت ترک کردن آدم ها، نه درد می کشم، نه تب می کنم و نه بدنم می لرزد یک بی حسی کامل نه احتیاج به قرص دارم و نه احتیاج به پرستار سال هاست هر کسی را می توانم ترک کنم بدون خماری... بدون بدن درد... بدون خاطرات زندگی معلم خوبی بود ترک کردن را خوب یاد گرفته ام ^^^^^*^^^^^ حسین حائریان
*~*~*~*~*~*~*~* چند سالی بود با هم رفیق بودیم انقدر رفیق بودیم که حتی اگر مدرسه هم تعطیل بود باید همدیگر را می دیدیم انقدر رفیق بودیم که ساندویچ کالباس مدرسه را با هم نصف کنیم چند وقتی بود بینمون شکراب شده بود دیگر هیچ چیز مثل گذشته نبود نه دوست بودیم نه دشمن تا اینکه خیلی اتفاقی شنیدم به دروغ به معلممان می گوید که فلانی وقت امتحان تقلب می کند... زنگ آخر به او گفتم که حرف هایش را شنیدم... اولش قبول نکرد ولی وقتی باور کرد دعوایمان شد بدجور دعوایمان شد ولی من نمی خواستم دعوا کنم... او رفیقم بود از او کتک خوردم... فقط نگاهش می کردم و او را به عقب هول می دادم دعوا که تمام شد، وقتی به خانه رفتم، در اتاق را قفل کردم و تا شب بیرون نیامدم رو به روی آینه ایستادم و به غرورم فکر کردم... به اینکه چرا او را نزدم... به اینکه اگر من هم او را زده بودم حالا انقدر عصبی نبودم و آرامش داشتم... به انتقام فکر کردم آفتاب که بیرون زد کوله ام را برداشتم و رفتم به سمت مدرسه... نه برای درس... برای انتقام تمام مدت به جای گوش کردن به درس، به انتقام فکر می کردم مدرسه که تمام شد وقتی از کنارم رد شد لبخند زد خونم به جوش آمد... این بار من او را زدم... زدم... وقتی به خانه رفتم تمام لحظه های رفاقتمان جلوی چشمم بود... ساندویچ های نصفه ی کالباس جلوی چشمم بود من مانده بودم و یک بغض سنگین که تا صبح بیدار نگهم می داشت همان شب بود که فهمیدم انتقام گرفتن آرامش نمی آورد... انتقام گرفتن خوشحالم نمی کند... انتقام هیچ چیزی را درست نمی کند... فهمیدم من آدم انتقام گرفتن نیستم *~*~*~*~*~*~*~* حسین حائریان
-----------------**-- عجیب ترین معلم دنیا بود ، امتحاناتش عجیب تر... امتحاناتی که هر هفته می گرفت و هر کسی باید برگه ی خودش را تصحیح می کرد... آن هم نه در کلاس، در خانه... دور از چشم همه اولین باری که برگه ی امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم... نمی دانم ترس بود یا عذاب وجدان، هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم فردای آن روز در کلاس وقتی همه ی بچه ها برگه هایشان را تحویل دادند فهمیدم همه بیست شده اند به جز من... به جز من که از خودم غلط گرفته بودم من نمی خواستم اشتباهاتم را نادیده بگیرم و خودم را فریب بدهم... بعد از هر امتحان آنقدر تمرین می کردم تا در امتحان بعدی نمره ی بهتری بگیرم مدت ها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید، امتحان که تمام شد، معلم برگه ها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت... چهره ی هم کلاسی هایم دیدنی بود... آن ها فکر می کردند این امتحان را هم مثل همه ی امتحانات دیگر خودشان تصحیح می کنند... اما این بار فرق داشت... این بار قرار بود حقیقت مشخص شود فردای آن روز وقتی معلم نمره ها را خواند فقط من بیست شدم چون بر خلاف دیگران از خودم غلط می گرفتم ؛ از اشتباهاتم چشم پوشی نمی کردم و خودم را فریب نمی دادم زندگی پر از امتحان است... خیلی از ما انسان ها آنقدر اشتباهاتمان را نادیده می گیریم تا خودمان را فریب بدهیم... تا خودمان را بالاتر از چیزی که هستیم نشان دهیم... اما یک روز برگه ی امتحانمان دست معلم می افتد... آن روز چهره مان دیدنی ست آن روز حقیقت مشخص می شود و نمره واقعی را می گیریم... راستی در امتحان زندگی از بیست چند شدیم؟ -----------------**-- حسین حائریان
*~*~*~*~*~*~*~* خانه را عوض کرده بودیم و از محله ی قدیمی رفته بودیم به اجبار مدرسه ام را هم عوض کردم یک هفته ای از شروع کلاس ها گذشته بود که به مدرسه ی جدید رفتم آن روز ها سوم راهنمایی بودم جو عجیبی داشت آن مدرسه انگار که تمام دانش آموزانش هر دقیقه یک ردبول را سر می کشیدند قبل از آمدن معلم می زدند و می رقصیدند و دعوا میکردند این داستان ادامه داشت تا سه شنبه زنگ دوم زنگ تفریح که تمام شد وقتی همه برگشته بودند سر کلاس ، دیدم هیچکس از جایش تکان نمی خورد انگار که تمام هم کلاسی های پر انرژی و شَر کلاسمان مومیایی شده اند هیچ صدایی نبود به جز صدای یک کفش در کلاس باز شد ، برای اولین بار دیدم که تمام کلاس برای یک معلم ایستادند اندام نحیفی داشت و چهره اش نشان می داد با خشخاش احساس نزدیکیمیکند چشم هایم خیره به کتاب علوم بود که همیشه عاشقش بودم کمتر از یک ساعت درس داد و بعد یکیاز بچه ها را صدا کرد تا برگه ها را پخش کند چه برگه ای؟ برگه ی امتحان هیچکس جرات اعتراض نداشت امتحان از درسی که همین چند دقیقه ی پیش یاد داده بود امتحان که تمام شد نمره ها را بلند خواند ، تنها کسی بودم که بیست گرفته بودم و شاد بودم در حال و هوای خودم بودم که گفت: این نمره سطح شماست ، هر هفته امتحان داریم و به ازای هرنیم نمره که از نمره ی این امتحان کمتر بگیرید تنبیه می شوید یک سیم سیاه و سفید هم روی میزش بود یخ زدم در دلم گفتم این چه وقت بیست گرفتن بود احمق از قدیم تر ها عادت داشتم بهترین و بدترین روز مدرسه را انتخاب کنم انشا ، علوم ، ورزش ، ندید می شد گفت بهترین روز هفته ست ولی اینطور نبود من تا آخر آن سال دیگر هرگز علوم بیست نگرفتم از نیم نمره تا سه نمره کم گرفتم دست هایم را بالا میگرفتم و سیم بهانگشت هایم می خورد هر نیم نمره کمتر، یک سیم اگر از دیوار صدا در می آمد از من هم صدا در می آمد درد داشت ولی درد اصلی وقتی بود که کسانی که پنج نمره از من کمتر گرفته بودند چون نمره ی اولیه ی کمتری داشتند سیم نمی خوردند ولی دست های من مشتری ثابت سیم معلم علوم بود با نفرت تمام به چشم هایش خیره می شدم و تمام فحش های جهان از ذهنم عبور میکرد ولی با درد لبخند می زدم تا غرورم نشکند روز آخر کلاس ها من را کنارکشید و گفت: توان تو بیست بود، من سیم رو می زدم تا هیچوقت از چیزی که توانایی ش رو داری دست نکشی، تا به کمتر از حق و توانت راضی نشی امشب به این فکر میکنم که در این سال ها چقدر دستهایم به سیم خوردن احتیاج داشته ، به اینکه چه جاهایی به حقم نرسیدم و همه ی توانم رو نگذاشتم *~*~*~*~*~*~*~* حسین حائریان
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم